سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
 
 
 
 
 

نشریه نسیم(نسل سومی های محب مهدی(عج))

 

مطالب2

شنبه 89/1/7 3:6 عصر| | نظر


گزارش نسیم از روزهای پرشکوه انقلاب اسلامی

معصومه کدخدا- روز 12 بهمن امسال هم فرا رسید. تصمیم گرفتم به پایگاه بسیج خواهران مسجد عمار یاسر سری بزنم و ببینم چه حال و هوایی داره.

از پله های مسجد به طبقه فوقانی که پایگاه قرار داره رفتم. چشمم به چند تا حاجیه خانم پرانرژی و با نشاط که دایره وار نشسته و در حال گپ و گفت دوستانه بودند افتاد. نزدیکتر که رسیدم سلام کردم و ازشون پرسیدم که چکار میکنند؟ یکی از حاجیه خانم ها که به نظر مسن تر از بقیه است در حالیکه لبخند نمکین بر لب داره و در حال درست کردن پرچم های کوچک سه رنگ ایران است میگه مادرجون داریم قشنگترین و مفیدترین خاطرات زندگیمون که با عشق به این پرچم بوجود آمده را در گذر زمان جستجو میکنیم. با این صحبت شیرین خانم خوشدل همه به علامت تائید سر تکان میدهند و همگی نجوا کنان میگن یادش به خیر چه دورانی بود.

از خواهران بسیجی خواهش میکنم هر کدام که مایلند یک خاطره قشنگ و کوتاه برای خوانندگان نشریه نسیم تعریف کنند.

حاجیه خانم شوخ و خوش مشربی در جمع است. میگه چون خاطره من از همتون بامزه تره بزارین من شروع کنم! بعد در حالیکه نگاه مهربونش به صورتم می پاشد اینجوری شروع میکند.

سال 57 منزل ما تو احمد آباد و روبروی خونمون یک دبیرستان دخترانه قرار داشت. خوب یادمه چند ماه مونده به پیروزی انقلاب، بعد از ظهر یک روز گرم مهرماه بود که گویا دخترهای دبیرستان خیلی شلوغ کرده بودند. طولی نکشید سه تا کامیون سرباز جلوی مدرسه پیاده شد و بعد از مدت کوتاهی دخترها آرام شدند. من که از شلوغی آنها خسته شده بودم به خاطر تشکر از سربازها سبد بزرگی برداشتم و از درختهای میوه داخل حیاط پر از سیب، آلو و گلابی کردم و بهشون دادم. بعد از ظهر همون روز خونه یکی از علمای بزرگ شهر روضه دعوت بودم. بعد از مجلس هرکس سخنی گفت. منم گفتم: خدا پدر شاه را بیامرزد. امروز جلوی خونه ما دخترها خیلی بی نظمی می کردن که بلافاصله چند تا کامیون سربازاومد و اونها را ساکت کرد. حاج آقای روحانی سری از تاسف تکان داد و گفت: خانم از شما که پدرت روحانیه این همه غفلت بعیده اونها بر علیه ظلم شاه فریاد میزدن و تو....

نفر بعد خانم بسیار مهربان و متواضعی به نام خدیجه برومند است. ایشون میگوید بهمن 57 نوزده ساله و تازه عروس بودم و ساکن روستای گلمکان. هر وقت برای دیدن فامیل به شهر می اومدم به همراه همسر و برادرم در راهپیمایی شرکت میکردیم و شب ها بر فراز بام ها ا... اکبر میگفتیم. یادم میاد ورود امام(ره) در روستا بودم و خبر پیروزی انقلاب را از رادیو شنیدم. در اون موقع به اتفاق همه مردم روستا نماز شکر بجا آوردیم.

حاجیه خانم زرین فرمانده پایگاه بسیج خواهران خاطرات فراوانی از ایام دهه فجر سال 57 و حوادث قبل از اون داره. ایشون که حالا یک مدیر بازنشسته است میگوید: 31 سال پیش معلم جوانی بودم که به همراه جمعی از فرهنگیان همکارم اعلامیه های امام را تو مدرسه توزیع میکردیم و شبها نیز هنگام بازگشت از نماز جماعت در حالیکه اعلامیه ها را زیر لباسهایمان پنهان کرده بودیم داخل منازل می انداختیم.

اون شیرین ترین خاطره خود را روز 10 بهمن همان سال عنوان می کند که توانسته بودند مدیر مدرسه شان را متقاعد کنند اجازه دهد عکس های شاه نصب شده در کلاسها را نابود کنند. او ادامه می دهد این صحبتها اگر چه حالا جالب است اما در آن روزگار جسارت فراوان می خواست.

خلاصه هرکس به نوبه خود خاطره از همدلی، همیاری و وحدت آن روزهای شیرین سخنی میگوید.

به عنوان آخرین نفر همسر سردار شهید هاشم ساجدی که شاید به اندازه 25 سال در این مسجد و پایگاه بسیج خاطره دارد. او تا حالا بیشتر صحبتهای شیرین هم نسل هایش را تائید میکرد.

با گفتن "بسم ا... الرحمن الرحیم" شروع به صحبت میکند.

ایشان هم مثل سایر خواهران مسجدی چند نمونه را از انبوه خاطرات آن روزگاران انتخاب و برایم نقل میکند.

میگوید در آن شرایط سخت شهید هاشمی نژاد در یکی از مساجد شهر هر شب سخنرانی داشت. یک شب ساواک آمد تا ایشان را دستگیر کند. وقتی مامور ساواک از شهید پرسید که چرا بر علیه حکومت سخن میگوئید؟ شهید هاشمی نژاد پاسخ داد: من وظیفه دارم نواقص کار جکومت را به مردم بگویم و شما هم وظیفه دارید من را دستگیر کنید!؟

ساواکی ها از این پاسخ قاطع شرمنده میشن و آن شب شهید را دستگیر نمیکنند.

خانم ساجدی مکثی میکند و نگاهش روی عکس امام(ره) و مقام معظم رهبری که توی یک قاب عکس قرار دارد متوقف مانده و در همان حال شرح حال خانواده شهیدی را تعریف میکند که عروسی پسر کوچک و شهادت پسر بزرگش را با هم جشن میگیرد تا دشمن شاد نشود!؟

خانم ساجدی میگوید به بچه های نشریه بگین قدر خودشان را بدانند. بعد هم ادامه میدهد در روزهای تظاهرات اول انقلاب من با عده ای از دخترهای جوان هم سن ام تقریبا بیشتر وقتها از منازل همسایه ها و دوستان تعداد زیادی تخم مرغ و گوجه فرنگی و پنیر تهیه میکردیم و با آنها مثلا 500 تا ساندویچ درست میکردیم و میرفتیم توی راهپیمائی به مادرانی که کودک همراهشان بود میدادیم تا تغذیه سالم بشوند و هنگام اومدن گارد شاه مادرها را کمک میکردیم فرار کنند و بچه ها آسیب نبینند.

بهشون میگم خانم ساجدی منتظر کلام آخرتونم!؟ میگه ما جوونای محل سال 57 هستیم که معتقد به ولایت مانده ایم و تا آخر ایستاده ایم. انشاء ا... شما هم اینگونه هستید. 

 

انقلاب امروزی

فقط کا فیست تصورش را بکنی به جای اینکه سال 57 انقلاب باشد، الان انقلاب اتفاق بیافتد. فکر می کنی چقدر پایه باشی برای کار؟ اصلا به خودت زحمت می دی که توی زیر زمین خانه ات دستگاه چاپ بذاری؟ اعلامیه ها را به زحمت به دست بیاری و زیر سویشرتت قایم کنی و به فلانی که سر کوچه وایستاده sms بزنی که ساواک اون طرفا می پلکه یا نه؟ اصلا چرا اعلامیه ها را زیر لباست قایم کنی؟ صفحه Email رو باز میکنی و اونو برای همه send to all  میکنی. محل تظاهرات ها و شعار هم خرجش یک sms است. اگه ایرانسل باشه که صفا... انقلاب بدونsms  و email و... انقلاب شد، مردم پنجاه و هفتی انقلاب رو همین طوری ساختند، بدون این ها تصورش برای ما که انقلاب رو قاطی فیلم های سیاه و سفید، لابه لای شعرهای رضا رویگری و مرحوم علیقلی درک کرده ایم کمی سخت است، اما غیر ممکن نیست...

مریم شفاعی

  

شرمنده توام...

قرآن من شرمنده ی توام. اگر از تو آواز مرگی ساخته ام که هر وقت در کوچه مان آوازت بلند می شود همه از هم می پرسند چه کسی مرده است؟ چه غفلتی که می پندارم خدا تو را برای مردگان ما فرستاده است.

قرآن من شرمنده توام اگر تو را از یک نسخه عملی به یک افسانه موزه نشین تبدیل کرده ام ...

یکی ذوق میزند که ترا روی برنج نوشته است، یکی ذوق می زند که تو را روی فرش نوشته است و دیگری چون تو را با طلا نوشته به خود می بالد و دیگری شادمان است که تو را در کوچک ترین نسخه منتشر کرده...

آیا خداوند تو را برای پر کردن موزه ها فرستاده است؟!

قرآن من شرمنده توام حتی اگر آنان که تو را می خوانند و تو را می شنوند، آنچنان نشینند که خلایق پای موسیقی های روزمره می نشینند. اگرچند آیه از تو را یک نفس بخوانند فریاد می زنند ((احسنت))... گویی مسابقه نفس است.

خوشا به حال هرکسی که دلش رحلی است برای تو. آنانکه وقتی تو را می خوانند چنان حفظ می کنند گویی که قرآن همین الان برایشان نازل گشته است.

آنچه من با تو کرده ام تنها بخشی از اسلام است که به صلیب جهالت کشیده ام.

من شرمنده توام...

زهرا مهدوی

 

گفت وگوی من و تو

گفتم: خسته ام.

گفتی: لا تقنطوا من رحمته الله- از رحمتش نا امید نشوید.(زمر/53)

گفتم: هیچ کس نمی داند توی دلم چه می گذرد.

گفتی: خدا حائل است بین انسان و قلبش.(انفاق/24)

گفتم: غیر تو کسی را ندارم.

گفتی: ما از رگ گردن به انسان نزدیک تریم.(ق/16)

گفتم: ولی انگار اصلا مرا فراموش کرده ای.

گفتی: من را یاد کنید تا یادتان باشم.(بقره/152)

گفتم: تا کی باید صبر کرد؟

 گفتی: تو چه می دانی شاید موعودش نزدیک باشد(احزاب/63)

گفتم: نزدیکی ات برای من کوچک خیلی دور است تا آن موقع چه کنم؟

گفتی: کارهایی که به تو گفتم انجام بده و صبر کن تا خدا خودش حکم کند(یونس/109)

گفتم: تو خدایی من بنده ام و ظرف صبرم کوچک.

گفتی: شاید چیزی که تو دوست داری به صلاحت نباشد(بقره/216)

گفتم:انا عبدک الضعیف الذلیل. اصلا چطور دلت می آید؟

گفتی: خدا نسبت به همه مردم نسبت به همه مهربان است.(بقره/143)

 گفتم:دلم گرفته.

 گفتی: مردم برچی دل خوش کرده اند؟ باید به فضل خدا شاد بود.

 گفتم: اصلا بی خیال توکلت علی الله.

گفتی: ان الله یحب المتوکلین_خدا آنهایی را که توکل می کنند دوست دارد.(آل عمران/159).

 گفتم: خیلی چاکریم.

 گفتی: حواست را خوب جمع کن. بعضی از مردم خدا را فقط به زبان عبادت می کنند، اگر خیری بهشان برسد آرامش پیدا می کنند و اگر امتحان شوند، رو گردان می شوند.

 ع.ه

 

 توهم بهشت

با خودم قرار گذاشته بودم که چهل روز صبح دعای عهد بخونم تا اگر خدا بخواد منم یکی از یاران امام زمان(ع) بشم...

روز اولش سخت بود، اما همین که افتادم رو غلطک سر دو دقیقه می خوندمش! بعد از اینکه بالاخره چهل روز گذشت با خودم گفتم آره دیگه حتما یکی از یاران امام زمانم... خیلی خوبه یکی از سیصدو سیزده نفر جور شد! حالا هم اگه ادامه بدم چه بهتر! بیشتر یار امام زمان(عج) می شم.

کم کم دعای عهد برای من یک عادت شد تا جایی که اصلا نمی فهمیدم چی می خونم و توی عمل هم اصلا سعی نمی کردم یک کم خدایی شم.

و به عهدی که صبح همون روز با خدا بستم عمل کنم!

اما فقط بادی به غبغب می انداختم و با خودم می گفتم اگه آقا بیان منو به عنوان یکی از یاراشون انتخاب می کنن و منم توی رکاب حضرت می رم...

خلاصه توهم بهشت و شهادت و این جور چیزا منو بدجوری گرفته بود.

یه روز به طور اتفاقی نهج البلاغه رو باز کردم دیدم نوشته "دیده هاشان با قرآن روشنایی گیرد و در گوشهاشان تفسیر قرآن طنین افکند و در صبح گاهان و شامگاهان جامهای حکمت را سرمی کشند"

این توصیف یاران حضرت مهدی(عج) بود از زبان آقا امیرالمومنین(ع)...

به خودم اومدم، دیدم اصلا شبیه به این حرفای امام علی(ع) نیستم.

رفتم تو فکر و به قرآن رو لب طاق که داره خاک می خوره ذل زدم.

زهرا مهدوی


 

 
 
 


126854 :کل بازدید
31 :بازدید امروز
26 :بازدید دیروز


یــــاهـو


مدیر وبلاگ : جوان امروز[53]
نویسندگان وبلاگ :
بامعرفت
بامعرفت (@)[26]

تربت
تربت[5]
سردبیر
سردبیر (@)[5]

یار گرافیکی آقا
یار گرافیکی آقا (@)[0]

تسنیم
تسنیم[8]

برو بچه های نشریه نسیم- گروه فرهنگی نسیم شاخه فرهنگی کانون فرهنگی صالحین مسجد عمار یاسر





پیاده تا عرش
مهاجر
دل نوشته های یک دختر شهید
مسجد عمار یاسر مشهد مقدس
.:: رمز موفقیت ::.
چفیه
جهاد مجازی
لــعل سـلـسـبیــل ( دل نوشته های یک هاجر )
برو بچه های ارزشی
خط سرخ شهادت
دل نوشته های دو دختر شهید
نسیم یاد معبود در کویرستان جان
حزب اللهی مدرنیته
*** تا همیشه با تو ***
زیر آسمان خدا

خدا[3] . امام خامنه ای[2] . امام زمان . امام مهدی . چه باید دید؟ . اعتکاف دانشجویی 89 . خدا هوامونو داره ؟ . دوست داران انسانیت در مشهد . دیدار یار . شکلات آیدین . فاطمه . فاطمه (س) . منتظر . نسیم 3 . نشریه شهریور نسیم . نشریه نسیم . نهم ربیع . نهم ربیع الاول . وحدت . یک یاحسین دیگر .
 
پاییز 1387
تابستان 1387
بهار 1387
پاییز 1386
تابستان 1386