سه شنبه 88/7/21 11:37 عصر| |
نظر
امده بودند خانه عمویش که راهی پیدا کنند .خسته شان کرده بود .هرچه باشد حرف عمویش را بهتر قبول می کند .گفتند :اگر این کار تو و این حرف های تو که قریش را متفرق کرده برای پول است .پول می دهیم .بهترین زنان عرب را به خدمتت در می اوریم .فقط دست بردار .تکه تکه کردی عرب را !
من از شما چیزی نمی خواهم ولی شما اگر حرف مرا گوش کنید ضرر نمی کنید .هم بر عرب حکومت کنید هم غیر عرب را مطیع خود کنید .
گفتند :بگو بدانیم چیست این در گران بها ؟
گفت :هیچ .کافی است بگویید لا اله الا الله . گفتند :هذیان می گویی .بعد از این همه سال .360 خدا را ول کنیم و یک بت را بپرستیم .هیهات !
سه شنبه 88/7/21 11:21 عصر| |
نظر
خدایا !نیستی .کجایی ؟اخر چرا همیشه قایم میشی ؟چی میشد اگر دیدنی بودی ؟انوقت همه باور میکردند که هستی .شاید همه مؤمن می شدند .این طوری که خیلی بهتر بود .اما انگار تو دوست داری مخفی باشی .دوست داری همه دنبالت بگردند .شاید برای همین است که اسمت هوالباطن.هوالظاهر هم میگویند .خدایا مگر میشود که تو هم باشی و هم نباشی .هم همه جا باشی و هم هیچ جا نباشی .خدایا به اینجاها که میرسم دیگر معنی اش را نمی فهمم .
خدایا گاهی اوقات تو چقدر سختی .تا حالا اتفاقی برایت پیش امده که در ان وجود خدا را حس کنی ؟حضورش رو لمس کنی و رد پای روشنش را ببینی و بگویی :خدایا !با اینکه نیستی .با اینکه دیده نمیشوی .اما چقدر هستی ! چقدر معلومی !چقدر واضح و مشخصی !
جمعه 88/5/16 10:24 عصر| |
نظر
مهدی جان ما جمعه را به عشق تو تعطیل کرده ایم .به این می اندیشیم که شاید ان روزی که روز امدن توست امروز باشد و چشمان منتظر و عاشقم به جمال رعنای تو ای مظهر عدالت و بزرگی روشن شود و تاریکی دنیا و ظلم و ظالمین را پایانی تا ابد باشد.اسمان بی ستاره ام ابری است و چشمه ی چشمانم پر از اشک دلتنگی . در کوچه باغ بی کسی ام باز دلتنگ تو میشوم . نمیدانم سر کدام کوچه منتظرت باشم .نمیدانم با طلوع کدام خورشید ساعتم را تنظیم کنم. همه شبها دستان پر از خواهش و نیازم را بسوی اسمان دراز میکنم.چشمانم را میبندم و با تمام احساس تو را نجوا میکنم.مثل کسی که منتظر مهمان است و خانه اش را تمیز میکند.ما هم روح و جسم مان را از الودگی و گناه و غیبت پاک میکنیم و به عنوان یک منتظر واقعی و با رویی خجل دست به تمنای تو می شویم .
دوشنبه 88/5/12 10:28 عصر| |
نظر
یوسف تک فرزند خانواده به جبهه رفت.45 روز 3 ماه 6 ماه 1 سال و ... پدرش پیر شد . او علاوه بر نور چشم رمق پا و هوش و حواسش را نیز از دست داد.این بود که خیلی وقت ها آرام و عصا زنان که از مسجد به خانه بر می گشت جلوی خیلی از خانه ها می ایستاد خوب به در و دیوار نگاه می کرد و حتی شده بود اشتباهی کلیدش را داخل قفل خانه های مردم می کرد.یک روز از بنیاد پلاکی برای پدر یوسف آوردند و او این پلاک را پس از بوسیدن روی طاقچه به گردن یوسف آویزان کرد.حالا هوش و حواس پدر یوسف سر جایش برگشته است . او با عجله از مسجد خارج می شود یک راست می آید خانه و رو به روی یوسفی که پلاک به گردن دارد خبردار می اسیتد...
دوشنبه 88/5/12 10:18 عصر| |
نظر
وقتی باران بی بهانه می بارد وقتی در کنارم نیستی وقتی حتی جاده ها بوی انتظار می دهند وقتی غریبانه به تو می اندیشم و وقتی صادقانه برای دیدارت اشک می ریزم در میان دلتنگی ها فریاد می زنم یا مهدی ادرکنی ! ای گل نرگس بیا که مشتاقانه و عاشقانه صبح جمعه بیدار شده ام و به انتظارت عبور ثانیه ها را تحمل کرده ام و تقویم جمعه ها را ورق زده ام . جامه پاک پوشیدم و دعای ندبه خواندم بیا و ببین عاشقانت جمعه پنجره های دلشان را به سوی خدا باز می کنند و اللهم اشف صدر الحسین بظهور الحجه می گویند اللهم عجل لولیک الفرج می گویند.می خواهم بگویم تو که سالهاست انتظار را به عاشقانت هدیه کرده ای می خواهم به تو بگویم که قرن هاست چشم های خونین به راه تواند و عطر تو را می طلبند .تقویم انتظار من پر از جمعه های خط خورده است اما گمان نکن که از انتظار خسته می شوم . هر روز هفته به انتظار جمعه ام و هر جمعه به انتظار تو نفس می کشم ...
|