دوشنبه 88/5/12 10:28 عصر| |
نظر
یوسف تک فرزند خانواده به جبهه رفت.45 روز 3 ماه 6 ماه 1 سال و ... پدرش پیر شد . او علاوه بر نور چشم رمق پا و هوش و حواسش را نیز از دست داد.این بود که خیلی وقت ها آرام و عصا زنان که از مسجد به خانه بر می گشت جلوی خیلی از خانه ها می ایستاد خوب به در و دیوار نگاه می کرد و حتی شده بود اشتباهی کلیدش را داخل قفل خانه های مردم می کرد.یک روز از بنیاد پلاکی برای پدر یوسف آوردند و او این پلاک را پس از بوسیدن روی طاقچه به گردن یوسف آویزان کرد.حالا هوش و حواس پدر یوسف سر جایش برگشته است . او با عجله از مسجد خارج می شود یک راست می آید خانه و رو به روی یوسفی که پلاک به گردن دارد خبردار می اسیتد...