سه شنبه 86/7/17 5:13 عصر| |
نظر
یک روز ، نامه ای رسید . «او» نامه را باز کرد و خواند :
« باد های صد و بیست روزه ی غربت بر من می وزند .
اینجا همه کس را میشناسم و نمی شناسم .
دور و برم شلوغ است و من هنوز تنهایم .
دست دراز میکنم و کسی دستم را از سر مهر نمی فشارد .
ببین چگونه اسیر این زندان شده ام . اسیری یاغی که دلش به مردن در انزوا رضا نمی دهد .
نمی خواهم در غربت بمانم .
نمی خواهم خاکستری و بی روح ، مثل بید های لاغر و ضعیف ، به هر بادی بلرزم .
دلم نسیم روح بخش تو را می خواهد ، که چونان شاخه های طلایی گندم با آمدنش مست شوم ؛
برقصم و شاد باشم از آمدنت ، از بودنت ، از هوای مرا داشتنت ...
من در این دنیا غریبم .
همنشینم باش ، « یا صاحبی عند غربتی! »
قربانت ، قاصدک ...
و خدا نامه را بست .
از آن بالا قاصدک را پایید که نشسته بود لب جوی آب .
به نسیم گفت : « برو بگو تا من هستم غربتی در کار نیست .»
و نسیم با شوق راه افتاد ...
پینوشت : سلام قراره ازاین به بعد متون ادبی براتون بیارم
ایشالله موردپسندحق تعالی و در مرحله بعدش بنده هاش باشه
در ضمن مقاله عفیفه رو هم ایشالله میارم پیگیرش هستم
راستشو بخواین خانواده شون ... خودتون میدونین فعلا نمیشه
ولی بزودی میارم برا شادی روحش صلوات...
یالطیف