شنبه 86/8/26 6:19 عصر| |
نظر
مردی تخم عقابی پیدا کرد و آن را در لانه ی مرغی گذاشت .
عقاب با بقیه ی جوجه ها از تخم بیرون آمد و با آنها بزرگ شد .
در تمام زندگیش ، او همان کارهایی رو انجام داد که مرغها می کردند ؛
برای پیدا کردن کرمها و حشرات ، زمین را میکند و قد قد میکرد و
گاهی هم با دست و پا زدن بسیار ، کمی در هوا پرواز میکرد .
سالها گذشت و عقاب پیر شد . روزی پرنده ی با عظمتی را
بالای سرش بر فراز آسمان ابری دید . او با شکوه تمام ،
با یک حرک ناچیزِ بالهای طلاییش ، بر خلاف جریان شدید باد پرواز کرد .
عقاب پیر ، بهت زده نگاهش کرد و پرسید : « این کیست ؟»
همسایه اش پاسخ داد : «این عقاب است _ سلطان پرندگان .
او متعلق به آسمان است و ما زمینی هستیم.»
عقاب مثل مرغ زندگی کرد ومثل مرغ مرد . زیرا فکر میکرد مرغ است .
[اثری از نویسنده ناشناس]
پینوشت : برداشتتون از این داستان چیه ؟
به نظر من که خیلی بامحتواست البته باید بخوای تا بفهمی.
به هر حال هر برداشتی که داری بگو .
یالطیف