سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
 
 
 
 
 

نشریه نسیم(نسل سومی های محب مهدی(عج))

 

علی زیباترین سروده هستی

جمعه 88/7/3 4:3 عصر| | نظر

اگر پرستش غیر از خدا مجاز بود، علی را می پرستیدم.

شناخت علی فقط به قدرت عشق میسر است و آخر چگونه میتوان خدای بزرگ را پرستید و به علی عاشق نشد؟ چگونه ممکن است به خدا که کمال مطلق است چشم دوخت ولی کمال متعالی علی را ندیده گرفت ؟ عشق به علی جزئی از پرستش خداست.

عجب دارم اگر کسانی قلب داشته باشند و زیبایی و عشق و انسانیت درآن ها اثر کند، ولی در مقابل آن همه لطف وکمال و عشق و انسانیت علی شیفته نگردند.

روح علی در قالب ماده نمی گنجد وآن همه عشق وکمال نمی تواند از ماده ی سرد و بی جان بتراود.

علی تبلور آرزو های انسان هاست که لااقل به صورت آرزو، عطش درونی و قلبی ما را تسکین می بخشد.

علی مظهر کمال و فداکاری و عشق و تمام ارزش های عالی انسان است و با ذکر نام او به خدا نزدیک میشویم و از گناهان استغفار میکنیم و به سوی کمال رهسپار می شویم.
شهید مصطفی چمران

 


میزبان غریب

جمعه 88/7/3 4:1 عصر| | نظر

تا یادم میاد بچه که بودم فکر می کردم ماه رمضان یه ماهیه فقط برای روزه گرفتن. خدا گفته باید روزه بگیریم ما هم باید بگیم چشم. اگر هم روزه نگیریم خدا ناراحت میشه. شایدم دیگه ما رو دوستمون نداشته باشه... بچه بودم دیگه تو عالم بچگی آدم چه میدونه مهمونیه خدا یعنی چی؟ شبای قدر چیه؟

اما حالا که بزرگ شدم می بینم نه بابا ماه رمضون یه چیزی فراتر از این حرف هاست. ما میگیم رفتیم مهمونیه خدا ولی درک نمی کنیم. این ماه رمضون حال و هوایی داره. غروب هاش بغض دارن. دل لحظه های این ماه رمضان گرفته.

جوونی که داری روزهای ماه رمضون رو سپری می کنی باهات حرفی دارم.

بیایم در این شبها دعا کنیم پرتویی از مهتاب ماه این شب ها هم به ما برسه. اشکال ما اینه که اومدیم مهمونیه خدا و یادمون رفته که به عشق کی زنده ایم. ما خیلی وقته که ماه تماممون رو گم کردیم.

رو راست بگم اومدیم مهمونی خدا ولی بی مهدی...

شاید خدا این ماه رو گذاشته یه کم ما آدم بشیم، یه کم خودمون رو اصلاح کنیم یه کم کمتر دل گل ناز فاطمه رو بشکنیم...

همیشه می گیم منتظر مهدی هستیم که برگرده ولی در حقیقت مهدی منتظر ماست که برگردیم.

برگردیم از گناه، از غفلت، از عصیان و ما ککمان هم نمیگزد...

غروب جمعه های ماه رمضان چقدر دلگیره. حدس می زنم غروب جمعه های این ماه لحظه هایی اند که اشک مهدی فاطمه از بی وفایی، از نامردی، از بی معرفتی شیعه روانه میشه.

خیلی زشته که آدم خوشحال باشه اومده مهمونیه خدا و یادی از ولی خدا تو این شبها نکنه...

و ما دلمون خوشه که اومدیم مهمونیه خدا اما میزبان رو هنوز پیدا نکردیم.

زهی خجسته زمانی که یار باز آید

نفیسه یل پور


خبرگزاری نسیم ( مصاحبه با خانواده شهید ساجدی)

جمعه 88/7/3 3:59 عصر| | نظر

به زودی خبر آمدن یار را گزارش خواهیم کرد ...

گفتگوی صمیمانه خبر نگار نسیم با همسر سردار شهید ساجدی

پیروی از ولایت فقیه، تاسی از اخلاق اسلامی و کمک به مستضعفین توصیه همیشگی شهید ساجدی به جوانان بود

 

فاطمه کدخدا

شهید هاشم ساجدی در تاریخ چهارم تیر ماه سال 1326 در روستای کلاته از توابع شهر دامغان چشم به جهان گشود و در تاریخ پنجم آبان ماه سال 1363 به مقام شهادت نائل شدند.

خبرنگار نسیم در گفتگوی صمیمانه با خانم خسروی همسر سردار شهید ساجدی گوشه ای از زندگی این شهید بزرگوار را مرور می کند.

نسیم: اولین بار که شهید ساجدی را دیدید کی بود؟

همسر شهید: در روزی که ایشان برای خواستگاری به منزل ما آمده بودند.

نسیم: درباره ازدواج خود با شهید ساجدی برای ما بگویید؟

همسر شهید: در آن زمان که خوانواده همسرم به خواستگاری من آمدند، شرایط خوانواده ها و جوانان  برای ازدواج با شرایط کنونی متفاوت بود. معیار انتخاب یک همسر خوب نماز و اخلاق بود و چون پدر من از امام جماعت محل درباره هاشم آقا تحقیق کرده بودند و مشخص شده بود که هاشم آقا نمازشان را همیشه در مسجد می خوانند و در جلسات قرآن نیز حضور فعال دارند، خانواده من ایشان را قبول کردند.

نسیم: شهید ساجدی خاطرات زیادی برای شما به یادگار گذاشته اند ازاین خاطرات بگویید؟

همسر شهید: خاطرات فراوانی از شهید دارم اما یک خاطره همیشه همراه من است و آن اینکه در سال 57 شهید ساجدی مسئول جهاد شهر گنبد بودند که در آن زمان یکی از نیروهای زیر مجموعه ایشان در زمان انجام ماموریت دستش قطع شده بود و با پیگیری ها و تماس های فراوانی که ایشان انجام دادند، آن فرد را با هلی کوپتر به تهران انتقال داده و پزشکان دست آن فرد را پیوند زدند و این مسئولیت شناسی شهید را در آن زمان با امکانات کم نشان می دهد.

نسیم: در ماه مبارک رمضان قرار داریم، یک خاطره از ایشان که در این ماه مبارک رخ داده است را برایمان تعریف کنید.

همسر شهید: یادم می آید چهار ماه قبل شهادت در سال 63 در ماه مبارک رمضان ایشان به مشهد آمده بودند و هر شب بعد از افطار جهت جذب نیرو و اعزام به جبهه به منزل دوستان و آشنایان می رفتیم و به دلیل کمبود وقت سحرهای ما همیشه تخم مرغ آپز و افطار ما نیز نان و پنیر بود و این خاطره در ذهن من به دلیل سادگی اش باقی مانده است.

نسیم: فکر می کنید اگر اکنون شهید ساجدی بودند، توصیه ایشان به جوانان امروزی به ویژه خوانندگان نسیم چه بود؟

همسر شهید: ایشان تا زمان شهادت در حالی که همواره تبسمی بر لب داشتند به همه دوستان و خانواده ها و به خصوص جوانان توصیه میکردند که از ولایت فقیه پیروی کنند و اخلاق اسلامی و کمک به مستضعفین را هیچ گاه از یاد نبرند.

نسیم: از علاقه ایشان به امام چیزی به یاد دارید؟

همسر شهید: از علاقه ایشان به امام همین بس که وقتی شهید ساجدی در سال 63 عازم مکه مکرمه بودند با شنیدن خبر اینکه امام فرمودند: کسانی که در جبهه مسئولیت دارند نباید به مکه بروند، از هواپیما پیاده شده و به مشهد آمدند.

نسیم: کی و چگونه از شهادت ایشان با خبر شدید؟

همسر شهید: صبح روز شنبه ساعت 9 صبح در اسلام آباد غرب ایشان برای شناسایی محل حمله به کوه میمک واقع در جاده مهران-دهلران رفته بودند که به شهادت رسیدند فردای آن روز یکی از همرزمان شهید به منزل ما در اسلام آباد غرب آمدند و گفتند که آقای ساجدی مجروح شده و شما باید به مشهد بروید. من که از نظم شهید ساجدی با اطلاع بودم که بی خبر به جایی نمی رود، قبول نکردم و گفتم: بعد از بهبودی از مشهد می آید. مجددا از تهران دوستان تماس گرفتند که شما باید حتما به مشهد بروید چون مجروحیت شهید ساجدی زیاد است و احتیاج به استراحت دارد.

چون در آن زمان بیشتر مجروحان را به شیراز و اصفهان منتقل می کردند من باور نکردم، خودم با مشهد تماس گرفتم، هیچ کس خبری نداشت این در حالی است که اخبار و روزنامه ها مراسم تشیع شهید از تهران به مشهد را اعلام کردند، خلاصه من بچه ها را برداشتم و به اتفاق پدرم بدون وسیله نقلیه عازم تهران شدیم، در تهران به منزل شهید رضوی از دوستان خانوادگیمان رفتیم. دقیقا در همان زمان شهید ساجدی در تهران تشیع شد و ما هنوز بی اطلاع بودیم، در منزل شهید صادقی تعداد زیادی از دوستان که به خاطر تشیع پیکر شهید آمده بودند را دیدم ولی آنان چون میدانستند که من بی اطلاع هستم منزل شهید رضوی را خیلی زود ترک کردند من که می دیدم همسر شهید رضوی ناراحت است گمان کردم به دلیل اینکه زمانی زیادی از آخرین دفعه ای که در منزلشان بوده ایم نمی گذرد ناراحت شده اند، آن شب را در منزل شهید رضوی که هنوز در آن زمان شهید نشده بودند سپری کردیم تقریبا ساعت 9 شب بود که همسر شهید رضوی با بیان این که چون سرو صدای بچه ها زیاد است تلویزیون را خاموش کردند. من که از نیت واقعی ایشان بی خبر بودم بچه ها را برای استراحت به یکی از اتاق خواب ها بردم. وجود خستگی راه مرا فرا گرفته بود و تا صبح به خواب عمیقی فرو رفتم و هیچ متوجه نشدم حتی نگهداری از بچه ها را هم همسر شهید انجام داده بودند.

صبح که از خواب بیدار شدم دیدم عده ی زیادی از مسئولین وقت آن زمان در منزل شهید رضوی بودند. از آقای رضوی اجازه خواستم که با بیمارستان تماس بگیرم که ایشان گفتند ساعت 5 چه وقت تماس گرفتن با بیمارستان است و من هم قانع شدم. بعد از صرف صبحانه به اتفاق پدرم و بچه ها عازم فرودگاه شدیم برای عزیمت به مشهد.

در فرودگاه وقتی سوار هواپیمای اختصاصی شدیم به پدر گفتم چرا بین ما و دیگران فرق می گذارند، ما می توانستیم با ماشین به مشهد برویم و در ادامه از پدرم پرسیدم در این هواپیما چه افرادی با ما همسفرند پدرم گفت: آنها را نمیشناسم. هزاران فکر و برنامه در یک ساعت داخل هواپیما طراحی کردم اما غافل از اینکه دست تقدیر چیز دیگری را رقم می زد.

در فرودگاه مشهد از پدرم پرسیدم چه شخصیتی با ما همراه بوده که این همه مردم برای استقبال آمده اند بعد متوجه مسئولین رد بالای مملکت شدم که به سرعت از من دور شدند و من با توجه به آشنایی که با اکثر آنها داشتم متعجب بودم که چرا این افراد جویای احوال شهید ویا من نشدند.

در آن هنگام وقتی در میان انبوه جمعیت حاضر در فرودگاه مادرم، خواهر شهید و برادر شهید را دیدم که سیاه پوش به سراغ من می آیند. حرکت این سه تن به طرف من بیان اعلام شهادت بود، مادرم که بسیار صبور بود به من گفت: دخترم فراموش نکن که به هاشم آقا قول دادی بگویی «انا للله و انا الیه راجعون » و صبر در زندگی را شروع کن و من بدون ریختن حتی یک قطره اشک در مراسم تشیع شهید شرکت نمودم.

نسیم: شده بود برایتان از شهادت بگویند؟

همسر شهید: هر وقت صحبت شهادت می شد شهید میگفتند مقام شهید و شهادت والاست و به این زودی نصیب ما نمی شود و بیشتر توصیه میکردند مراقب بچه ها باشم که از ولایت جدا نشوند.

نسیم: بعد از شهادت شهید ساجدی چه کردید؟ حال و روز بچه ها چطور بود و الان چطور هست؟

همسر شهید: شهید دارای 5 فرزند میباشد، دو پسر و سه دختر که در زمان شهادت فرزند بزرگشان 6 سال بیشتر نداشت بنابراین بچه ها چندان متوجه شهادت پدرشان نمی شدند و اکنون نیز با قرار گرفتن در مسیر ولایت و کسب موفقیت های علمی راه پدرشان در مسیر خدمت به کشور را ادامه می دهند.

نسیم: ایا شهید ساجدی را در خواب هم میبینید ؟

همسر شهید: در خواب ایشان را در حال و هوای سالهای جبهه و جنگ می بینم و گاهی وقتها پیام های معنوی می دهند.

نسیم: بعد از شهید ساجدی با زندگی چطور تا کردید؟

همسر شهید: چون قبل شهادت همسرم تصمیم گرفته بود با تاسی به حضرت زینب (س) پیام رسان خون شهدا باشم، با خدای خود پیمان بستم که از خط شهید و شهادت جدا نشوم و خداوند هم مرا از لطف خود در این زمینه محروم نکرد و تا حدودی توانسته ام به عهد خود وفا کنم. البته اگر خداوند قبول کند .

نسیم: با تشکر از شما خانم خسروی و ممنون از وقتی که در اختیار نسیم قرار دادید.

نسیم: و در پا یان گوشه ای از وصیت نامه شهید:

انقلاب دو چهره دارد: خون و پیام.

انقلاب اسلامی ما هم شهادت و پیام دارد. پیام این شهیدان و شاهدان به شما ست که اسلام عزیز را یاری کنید و امام عزیز خمینی بزرگ را پشتیبان باشید. هر گلوله دشمن که به قلب فرزندان اسلام می خورد در لبهایشان زمزمه ی «الله اکبر، خمینی رهبر » سر می دهند.

برادرم، مادرم، همسرم و خواهرم، همه شما را به خدای بزرگ میسپارم. مخارج عزاداری را زیاد نکنید و پول آنها را به امور جنگی ستاد پشتیبانی جهاد سازندگی خراسان بدهید. به همدیگر تبریک بگوئید چون به آرزویم می رسم. کسی برایم گریه نکند، چون شهادت را سعادت میدانم و عاشقم.    والسلام


تولد دوباره 2

جمعه 88/7/3 3:57 عصر| | نظر

هر روز که می گذشت ، تو بزرگتر می شدی .

شیر می خوردی و بزرگ می شدی ... شیر می خوردی و بزرگ می شدی !

برای هر چیزی هم گریه می کردی ، برای دل دردت ، برای به آغوش گرفتن ، برای بدخوابی ها و این فقط مامان و بابات بودن که می فهمیدن زبون این گریه های شکل هم که هر کدومشون یک معنای متفاوت داشت چیه و نه هیچ کس دیگه!

با گریه، با خنده، با جیغ، با اسباب بازی، با بغل های مامان وبابا، با چهار دست وپا رفتن ها، با شیشه های شیر، با بهانه ها، با بدخوابی ها، با لولو هایی که هیچ وقت ندیدیشون... بالاخره تو بزرگ شدی!

سه سالت که شد، یک نفر به مامانت گفت چقدر کوچولوتون بزرگ شده!

تو پنج سالگی خانم همسایه گفت: این همون کوچولوتونه؟ چقدر بزرگ شده! بیا کوچولو ببوسمت.

وتو یک کوچولو بودی!

... تو کوچولو بودی و ساعت ها نگاه می کردی به آسمون و آرزو می کردی که ای کاش یک روز بتونی بری اون بالا پیش ستاره ها و اون قدر نگاه می کردی به ستاره ها که بابات داد می زد:

...گردنت چوب شد، بسه، بیا بخواب!

... تو کوچولو بودی وآرزو می کردی بزرگ ترین بستنی دنیا رو داشته باشی و یک عالم پول که باهاش یک قصر شکلاتی بخری، یک قصر که همش شکلات باشه، اون هم شکلات کاکائویی!

... تو کوچولو بودی و ساعت ها نگاه می کردی به کتاب داستان و هیچی از اون نمی فهمیدی. بعد هم یک مهر می ذاشتی کنار سجاده ی مامان و ادای نماز خوندن رو در می آوردی و مثل اون خم و راست می شدی!

...

هفت سالت که شد، اسمتو که برای مدرسه نوشتن، دیگه همه بهت می گفتن بزرگ شدی و باید بری مدرسه ولی اگه شیطنت می کردی و یا سر کلاس حرف میزدی،  می گفتن تو هنوز کوچولویی!

...

چند سالی مردد بودی، خودت هم نمی دونستی کوچیکی یا بزرگ!

تودوره ی راهنمایی همه این تردید رو تجربه می کنن خودشون هم نمی دونن بالاخره کوچیکند یا بزرگ!

بعضی جاها آدم حسابت می کردن! بهت نقش می دادن، سر کلاس، معلم ها هر کدوم از بزرگ شدن حرف می زدن ... ولی خیلی وقت های دیگه هنوز می گفتن کوچولویی، کوچولو!

...

ولی بالاخره یک روز بزرگ شدی!

پاتو که گذاشتی تو دبیرستان ، دیگه همه گفتن بزرگ شدی.

دیگه هیچ کس نگفت تو کوچولویی. اصلآ دیگه یادت رفت یک زمانی بهت می گفتن کوچولو!

وتو فهمیدی که کوچولو بودن، یعنی اینکه با یک شکلات خوشحال بشی و با همون شکلات غمگین.

یعنی همه نگرانی هات توپ و عروسک و دوچرخه باشه و دونه های منچ که هر روز یکیشون گم می شد و

سنگ های یک قل و دو قل که هر روز می اومد زیر پای مامان و اون هم عصبانی می شد و همشون رو پرت می کرد تو کوچه!

وتو خیلی وقته که از این فضا بیرون اومدی ... پس بزرگ شدی !

بزرگ شدنی که با بزرگ شدن سه سالگی و هفت سالگیت فرق می کنه.

وتو این باور حرف همه رو باور کردی ... باور کردی که بزرگ شدی!

اگر یک روز یک قصر شکلاتی بزرگترین آرزوت بود، امروز آرزوت دکتر شدن، مهندس شدن و فضانورد شدنه. اگر یک روز سنگ های یک قل و دو قل، هفت سنگ ... امروز پلی استیشن، قلعه ولفنشتاین وهزار ویک بازی کامپیوتری دیگه!

تو بزرگ شدی، قبول! چند سال هم هست که بزرگ شدی اما حالا خیلی وقته که موندی توی بزرگ بودن!

موندی توی بزرگ بودنی که همش مثل همه!

یادت که هست، قصه تولد رو می گم، یادت هست که اگر بیشتر از حتی چند لحظه توی اون خونه کوچولو می موندی، خفه می شدی؟ یادت که هست، سکون تو رو می کشت...

آخه تو مال اون خونه کوچولو نبودی... پس اومدی بیرون؛ اومدی بیرون، تا نمیری.

اومدی بیرون چون می دونستی اگه حتی بیشتر از یک لحظه اون جا بمونی می میری.

اومدی بیرون چون می دونستی یک شفیره اگه بخواد پروانه بشه، باید به خودش جرات پرواز کردن بده

وگرنه برای همیشه یک شفیره زشت و سیاه می مونه و خیلی زود هم می میره!

یادت که هست شکوه تولدت رو ! وقبل از اون لحظه به لحظه تحولت رو؟

عظمت تبدیل یک شفیره زشت به یک پروانه ی خوشگل.

جوونه زدن دست و پا و رویش ناخن های کوچولو، روی اون.

دمیده شدن روح و تکانه های شوق آفرین.

وحالا سال هاست که مونده ای توی بزرگ بودن!

گفته اند بزرگ شدی، اما... اما شاید این بار هم دروغ گفته اند! شاید باز هم می شه بزرگتر شد و نموند توی همین لحظه و همین روز!

شکوه تولدت رو به خاطر بیار... تنگی اون خونه کوچولو...

...حالا حتی رشد دست وپات هم دیگه متوقف شدن! وسکون آدم کشه، یادت که هست؟!

چشماتو ببند... باز کن و دوباره نگاه کن!

ببین!

کتاب های قصه مون شدن رمان های قطور. تام وجری ها شدن فیلم سینمایی، نماز خوندن های الکی شدن نماز خوندن های واقعی... اما انگار همه چیز دوباره داره تکرار می شه...تکرار!

برای زنده موندنمون باید کاری کرد

این خونمون هم خیلی کوچولو و تنگه

دیواراش از هر طرف دارن فشار میارن!

شفیره ی کوچولو!

اگه به موقع دنیا نیای می میری!

باید کاری کرد. باید دست وپا زد، تقلا کرد و... دوباره متولد شد!

این تنها راه زنده موندنه!
ادامه دارد...


اردوی کشوری

جمعه 88/7/3 3:56 عصر| | نظر

پشت عکس با دست خط زنده ای نوشته شده است منطقه اروند رود قبل از عملیات والفجر 8، شب بیست ویکم بهمن ماه سال یک هزار و سیصد شصت وچهار، برادرها قادر بلوچ و محمد کریمی در کمین سفره شهادت و کمی پایین تر اضافه شده است:

شمال وجنوب و شیعه و سنی فرق نمی کند، سفره که پهن شد با سر می رویم.

سال های سال است که عبد الحمید مشتاق است بداند رزمنده ای که برای آخرین بار بغل دست پدرش زیر پرچم ایران عکس گرفته، چه کسی و از کدام منطقه ایران است.

...

(مشهد مقدس _ اردو گاه ثامن الائمه _ اردوی کشوری فرزندان شاهد)

...امروز آخرین روز اردو است. همه در سالن اجتماعات جمع شده اند و قرار است نتایج آثار برتر در نمایشگاه اعلام شود. عبد الحمید که دلش برای مادرش و ایرانشهر تنگ شده است، آرام روی صندلی نشسته است. مجری پس از گرامی داشت یاد و خاطره شهدا اعلام می کند: در قسمت عکس نفر اول، آقای محسن کریمی از استان مازندران.

عبدالحمید را برق گرفت... کریمی! شاید تشابه اسمی باشد!

مجری اضافه میکند: جالب است بدانید در پشت این عکس نوشته شده است (یا هو، منطقه اروند رود ،قبل از عملیات ... )

عبد الحمید مطمئن از جایش بلند شد. نسیمی از شوق و احساس، شاخ و برگ وجودش را تکان می دهد. به طرف محسن که جایزه خود را گرفته، میرود و سلام میکند.

...

حرم مطهر اما رضا(ع)، ساعت 10 شب کنار سقاخانه طلا، عبد الحمید رو به محسن می کند و میگوید:

اردوی با برکتی بود. پدرانمان سر سفره شهادت با هم آشنا شدند و ما سر سفره زیارت.

و هردو برای گرفتن عکس یادگاری آماده می شوند.

محدثه شفائی


<   <<   6   7   8   9   10   >>   >

 

 
 
 


126891 :کل بازدید
31 :بازدید امروز
37 :بازدید دیروز


یــــاهـو


مدیر وبلاگ : جوان امروز[53]
نویسندگان وبلاگ :
بامعرفت
بامعرفت (@)[26]

تربت
تربت[5]
سردبیر
سردبیر (@)[5]

یار گرافیکی آقا
یار گرافیکی آقا (@)[0]

تسنیم
تسنیم[8]

برو بچه های نشریه نسیم- گروه فرهنگی نسیم شاخه فرهنگی کانون فرهنگی صالحین مسجد عمار یاسر





پیاده تا عرش
مهاجر
دل نوشته های یک دختر شهید
مسجد عمار یاسر مشهد مقدس
.:: رمز موفقیت ::.
چفیه
جهاد مجازی
لــعل سـلـسـبیــل ( دل نوشته های یک هاجر )
برو بچه های ارزشی
خط سرخ شهادت
دل نوشته های دو دختر شهید
نسیم یاد معبود در کویرستان جان
حزب اللهی مدرنیته
*** تا همیشه با تو ***
زیر آسمان خدا

خدا[3] . امام خامنه ای[2] . امام زمان . امام مهدی . چه باید دید؟ . اعتکاف دانشجویی 89 . خدا هوامونو داره ؟ . دوست داران انسانیت در مشهد . دیدار یار . شکلات آیدین . فاطمه . فاطمه (س) . منتظر . نسیم 3 . نشریه شهریور نسیم . نشریه نسیم . نهم ربیع . نهم ربیع الاول . وحدت . یک یاحسین دیگر .
 
پاییز 1387
تابستان 1387
بهار 1387
پاییز 1386
تابستان 1386