سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
 
 
 
 
 

نشریه نسیم(نسل سومی های محب مهدی(عج))

 

تولد دوباره 2

جمعه 88/7/3 3:57 عصر| | نظر

هر روز که می گذشت ، تو بزرگتر می شدی .

شیر می خوردی و بزرگ می شدی ... شیر می خوردی و بزرگ می شدی !

برای هر چیزی هم گریه می کردی ، برای دل دردت ، برای به آغوش گرفتن ، برای بدخوابی ها و این فقط مامان و بابات بودن که می فهمیدن زبون این گریه های شکل هم که هر کدومشون یک معنای متفاوت داشت چیه و نه هیچ کس دیگه!

با گریه، با خنده، با جیغ، با اسباب بازی، با بغل های مامان وبابا، با چهار دست وپا رفتن ها، با شیشه های شیر، با بهانه ها، با بدخوابی ها، با لولو هایی که هیچ وقت ندیدیشون... بالاخره تو بزرگ شدی!

سه سالت که شد، یک نفر به مامانت گفت چقدر کوچولوتون بزرگ شده!

تو پنج سالگی خانم همسایه گفت: این همون کوچولوتونه؟ چقدر بزرگ شده! بیا کوچولو ببوسمت.

وتو یک کوچولو بودی!

... تو کوچولو بودی و ساعت ها نگاه می کردی به آسمون و آرزو می کردی که ای کاش یک روز بتونی بری اون بالا پیش ستاره ها و اون قدر نگاه می کردی به ستاره ها که بابات داد می زد:

...گردنت چوب شد، بسه، بیا بخواب!

... تو کوچولو بودی وآرزو می کردی بزرگ ترین بستنی دنیا رو داشته باشی و یک عالم پول که باهاش یک قصر شکلاتی بخری، یک قصر که همش شکلات باشه، اون هم شکلات کاکائویی!

... تو کوچولو بودی و ساعت ها نگاه می کردی به کتاب داستان و هیچی از اون نمی فهمیدی. بعد هم یک مهر می ذاشتی کنار سجاده ی مامان و ادای نماز خوندن رو در می آوردی و مثل اون خم و راست می شدی!

...

هفت سالت که شد، اسمتو که برای مدرسه نوشتن، دیگه همه بهت می گفتن بزرگ شدی و باید بری مدرسه ولی اگه شیطنت می کردی و یا سر کلاس حرف میزدی،  می گفتن تو هنوز کوچولویی!

...

چند سالی مردد بودی، خودت هم نمی دونستی کوچیکی یا بزرگ!

تودوره ی راهنمایی همه این تردید رو تجربه می کنن خودشون هم نمی دونن بالاخره کوچیکند یا بزرگ!

بعضی جاها آدم حسابت می کردن! بهت نقش می دادن، سر کلاس، معلم ها هر کدوم از بزرگ شدن حرف می زدن ... ولی خیلی وقت های دیگه هنوز می گفتن کوچولویی، کوچولو!

...

ولی بالاخره یک روز بزرگ شدی!

پاتو که گذاشتی تو دبیرستان ، دیگه همه گفتن بزرگ شدی.

دیگه هیچ کس نگفت تو کوچولویی. اصلآ دیگه یادت رفت یک زمانی بهت می گفتن کوچولو!

وتو فهمیدی که کوچولو بودن، یعنی اینکه با یک شکلات خوشحال بشی و با همون شکلات غمگین.

یعنی همه نگرانی هات توپ و عروسک و دوچرخه باشه و دونه های منچ که هر روز یکیشون گم می شد و

سنگ های یک قل و دو قل که هر روز می اومد زیر پای مامان و اون هم عصبانی می شد و همشون رو پرت می کرد تو کوچه!

وتو خیلی وقته که از این فضا بیرون اومدی ... پس بزرگ شدی !

بزرگ شدنی که با بزرگ شدن سه سالگی و هفت سالگیت فرق می کنه.

وتو این باور حرف همه رو باور کردی ... باور کردی که بزرگ شدی!

اگر یک روز یک قصر شکلاتی بزرگترین آرزوت بود، امروز آرزوت دکتر شدن، مهندس شدن و فضانورد شدنه. اگر یک روز سنگ های یک قل و دو قل، هفت سنگ ... امروز پلی استیشن، قلعه ولفنشتاین وهزار ویک بازی کامپیوتری دیگه!

تو بزرگ شدی، قبول! چند سال هم هست که بزرگ شدی اما حالا خیلی وقته که موندی توی بزرگ بودن!

موندی توی بزرگ بودنی که همش مثل همه!

یادت که هست، قصه تولد رو می گم، یادت هست که اگر بیشتر از حتی چند لحظه توی اون خونه کوچولو می موندی، خفه می شدی؟ یادت که هست، سکون تو رو می کشت...

آخه تو مال اون خونه کوچولو نبودی... پس اومدی بیرون؛ اومدی بیرون، تا نمیری.

اومدی بیرون چون می دونستی اگه حتی بیشتر از یک لحظه اون جا بمونی می میری.

اومدی بیرون چون می دونستی یک شفیره اگه بخواد پروانه بشه، باید به خودش جرات پرواز کردن بده

وگرنه برای همیشه یک شفیره زشت و سیاه می مونه و خیلی زود هم می میره!

یادت که هست شکوه تولدت رو ! وقبل از اون لحظه به لحظه تحولت رو؟

عظمت تبدیل یک شفیره زشت به یک پروانه ی خوشگل.

جوونه زدن دست و پا و رویش ناخن های کوچولو، روی اون.

دمیده شدن روح و تکانه های شوق آفرین.

وحالا سال هاست که مونده ای توی بزرگ بودن!

گفته اند بزرگ شدی، اما... اما شاید این بار هم دروغ گفته اند! شاید باز هم می شه بزرگتر شد و نموند توی همین لحظه و همین روز!

شکوه تولدت رو به خاطر بیار... تنگی اون خونه کوچولو...

...حالا حتی رشد دست وپات هم دیگه متوقف شدن! وسکون آدم کشه، یادت که هست؟!

چشماتو ببند... باز کن و دوباره نگاه کن!

ببین!

کتاب های قصه مون شدن رمان های قطور. تام وجری ها شدن فیلم سینمایی، نماز خوندن های الکی شدن نماز خوندن های واقعی... اما انگار همه چیز دوباره داره تکرار می شه...تکرار!

برای زنده موندنمون باید کاری کرد

این خونمون هم خیلی کوچولو و تنگه

دیواراش از هر طرف دارن فشار میارن!

شفیره ی کوچولو!

اگه به موقع دنیا نیای می میری!

باید کاری کرد. باید دست وپا زد، تقلا کرد و... دوباره متولد شد!

این تنها راه زنده موندنه!
ادامه دارد...


اردوی کشوری

جمعه 88/7/3 3:56 عصر| | نظر

پشت عکس با دست خط زنده ای نوشته شده است منطقه اروند رود قبل از عملیات والفجر 8، شب بیست ویکم بهمن ماه سال یک هزار و سیصد شصت وچهار، برادرها قادر بلوچ و محمد کریمی در کمین سفره شهادت و کمی پایین تر اضافه شده است:

شمال وجنوب و شیعه و سنی فرق نمی کند، سفره که پهن شد با سر می رویم.

سال های سال است که عبد الحمید مشتاق است بداند رزمنده ای که برای آخرین بار بغل دست پدرش زیر پرچم ایران عکس گرفته، چه کسی و از کدام منطقه ایران است.

...

(مشهد مقدس _ اردو گاه ثامن الائمه _ اردوی کشوری فرزندان شاهد)

...امروز آخرین روز اردو است. همه در سالن اجتماعات جمع شده اند و قرار است نتایج آثار برتر در نمایشگاه اعلام شود. عبد الحمید که دلش برای مادرش و ایرانشهر تنگ شده است، آرام روی صندلی نشسته است. مجری پس از گرامی داشت یاد و خاطره شهدا اعلام می کند: در قسمت عکس نفر اول، آقای محسن کریمی از استان مازندران.

عبدالحمید را برق گرفت... کریمی! شاید تشابه اسمی باشد!

مجری اضافه میکند: جالب است بدانید در پشت این عکس نوشته شده است (یا هو، منطقه اروند رود ،قبل از عملیات ... )

عبد الحمید مطمئن از جایش بلند شد. نسیمی از شوق و احساس، شاخ و برگ وجودش را تکان می دهد. به طرف محسن که جایزه خود را گرفته، میرود و سلام میکند.

...

حرم مطهر اما رضا(ع)، ساعت 10 شب کنار سقاخانه طلا، عبد الحمید رو به محسن می کند و میگوید:

اردوی با برکتی بود. پدرانمان سر سفره شهادت با هم آشنا شدند و ما سر سفره زیارت.

و هردو برای گرفتن عکس یادگاری آماده می شوند.

محدثه شفائی


یابن الحسن ...

جمعه 88/7/3 3:54 عصر| | نظر

حضور سبز تو را هر لحظه بیشتر از لحظه ی پیش در سلولهای وجودم احساس می کنم. شاید این حظور توست که اکنون قلم را روی صفحه های سفید کاغذ می لغزانم و بی شک چنین است که اگر عنایت و توجه تو نبود یاد تو نیز به خاطر من نمی گذشت.

آرایش ذهن و فکرم فقط با نام مقدس و نورانی تو زیبا می شود و این تقدس و طنین صدای گرم توست که مرا عاشقانه به سویت میکشاند.

یابن الحسن

تو کیستی که من ندیده عاشقت گشتم؟

تو معشوقی هستی که عاشقانت را از درد هجران خواهی کشت، اما عاشقان تو لب از لب باز نخواهند کرد که چرا؟

هربه نگاهت، سوز دعایت،آن ناله هایت، چشمان زیبایت، قد رعنایت و هجران طولانی ات مرا خواهد کشت.

من می روم و هرگز نمی گویم چرا آوای حزین دعاهایت را به گوش خود نشنیدم. من فدای نفس نفس زدن هایت مولا.
خانم تاج خلیلی

 


نامه های خط خطی

جمعه 88/7/3 3:52 عصر| | نظر

خدایا چند وقت است که دارم به این موضوع فکر میکنم که مگر میشود آدم با خدا دوست شود. آخر تو خیلی بزرگی و من خیلی کوچکم اما من یاد حضرت ابراهیم افتادم یادم افتاد که تو بهش گفته بودی خلیل. خلیل یعنی دوست و خلیل الله یعنی دوست خدا. پس حضرت ابراهیم دوستت بوده. اما او پیامبر بود. من که پیامبر نیستم. شاید تو فقط با پیامبر ها دوست میشوی.

اما من گشتم و توی قرآن یک آیه پیدا کردم. یک آیه که ثابت میکرد تو با همه دوست می شوی، با همه، میدانی کدام آیه رو می گویم؟ سوره ی یونس آیه ی 62، آنجا که می گویی «آگاه با شید که دوستان خدا ترسی ندارند و غمگین نمی شوند.»

یعنی تو می توانی یک عالم دوست داشته باشی. پس من هم می توانم دوستت باشم. این جوری خیلی خوب است. اصلا فوق العاده است.

خدایا ممنون که اجازه دادی با تو دوست باشم...

عرفان نظرآهاری


قبل از سلام

جمعه 88/7/3 3:49 عصر| | نظر

روزها را به یاد تو می گذرانم، روز های بدون تو، این چه روز مرگی است!

تلاش می کنم منتظر باشم، منتظر واقعی، اما این چه انتظاری است!

آدینه ها را امیدوار می گذرانم، در پی هم، اما امیدم نیامدی…

میخواهیم امید را معنا کنیم، تلاش میکنیم انتظار را تعریف کنیم.

آری این جا محفلی مقدس است با حضور مهدی فاطمه (عج)...

آی نسل سومی های یاران مهدی(عج) بیایید خود را برای ظهور موعود آماده سازیم.

فرج نزدیک است!

بچه ها اگه می خواید مهدی فاطمه (عج) از ما راضی باشه،
اگه میخواید ما رو جزء سربازای خودش محسوب کنه باید خودمونو آماده کنیم،
آره باید پروندمون پاک باشه، آخه میدونید که پروندمون رو هر هفته بدست مبارکش
مرور می کنه، مبادا دلش رو بشکنیم، نشه که ناراحتش کنیم.

این جا محفلی است برای خود سازی…

هرچی به خدا نزدیک تر بشیم، حضور آقا رو بهتر لمس می کنیم.
پس بیاید باهمدیگه یک عهدی ببندیم، بیاید یک تصمیم جدی بگیریم،
یه اراده قوی بکنیم که زندگیمون رو یه جورایی ادیت کنیم (ویرایش کنیم، بی سواد!)
یعنی یک قسمتهایی از زندگیمون رو حذف کنیم و یه قسمتهای دیگش رو
که کمی کمرنگ شده، پر رنگش کنیم و از آقا هم بخوایم که کمکمون کنه.

این جا مکانی است متعلق به شما…

ما اینجا هیچ کاره ایم فقط می خوایم مطالب شما رو انعکاس بدیم
پس زود باشید قلم و کاغذ رو بردارید و از چیزهایی که تا حالا
به هیچ کس نگفتید بنویسید، موضوع هم آزاده.

این جا محفلی است برای نزدیک تر شدن…

رسیدن به خیلی از چیزها خیلی هم سخت نیست، باور نمی کنید،
آستین هاتون رو بالا بزنید و با ما همراه شوید.  
راستی سلام…

ارادتمند شما سردبیر


<   <<   11   12   13   14   15      >

 

 
 
 


126900 :کل بازدید
40 :بازدید امروز
37 :بازدید دیروز


یــــاهـو


مدیر وبلاگ : جوان امروز[53]
نویسندگان وبلاگ :
بامعرفت
بامعرفت (@)[26]

تربت
تربت[5]
سردبیر
سردبیر (@)[5]

یار گرافیکی آقا
یار گرافیکی آقا (@)[0]

تسنیم
تسنیم[8]

برو بچه های نشریه نسیم- گروه فرهنگی نسیم شاخه فرهنگی کانون فرهنگی صالحین مسجد عمار یاسر





پیاده تا عرش
مهاجر
دل نوشته های یک دختر شهید
مسجد عمار یاسر مشهد مقدس
.:: رمز موفقیت ::.
چفیه
جهاد مجازی
لــعل سـلـسـبیــل ( دل نوشته های یک هاجر )
برو بچه های ارزشی
خط سرخ شهادت
دل نوشته های دو دختر شهید
نسیم یاد معبود در کویرستان جان
حزب اللهی مدرنیته
*** تا همیشه با تو ***
زیر آسمان خدا

خدا[3] . امام خامنه ای[2] . امام زمان . امام مهدی . چه باید دید؟ . اعتکاف دانشجویی 89 . خدا هوامونو داره ؟ . دوست داران انسانیت در مشهد . دیدار یار . شکلات آیدین . فاطمه . فاطمه (س) . منتظر . نسیم 3 . نشریه شهریور نسیم . نشریه نسیم . نهم ربیع . نهم ربیع الاول . وحدت . یک یاحسین دیگر .
 
پاییز 1387
تابستان 1387
بهار 1387
پاییز 1386
تابستان 1386