هر روز که می گذشت ، تو بزرگتر می شدی .
شیر می خوردی و بزرگ می شدی ... شیر می خوردی و بزرگ می شدی !
برای هر چیزی هم گریه می کردی ، برای دل دردت ، برای به آغوش گرفتن ، برای بدخوابی ها و این فقط مامان و بابات بودن که می فهمیدن زبون این گریه های شکل هم که هر کدومشون یک معنای متفاوت داشت چیه و نه هیچ کس دیگه!
با گریه، با خنده، با جیغ، با اسباب بازی، با بغل های مامان وبابا، با چهار دست وپا رفتن ها، با شیشه های شیر، با بهانه ها، با بدخوابی ها، با لولو هایی که هیچ وقت ندیدیشون... بالاخره تو بزرگ شدی!
سه سالت که شد، یک نفر به مامانت گفت چقدر کوچولوتون بزرگ شده!
تو پنج سالگی خانم همسایه گفت: این همون کوچولوتونه؟ چقدر بزرگ شده! بیا کوچولو ببوسمت.
وتو یک کوچولو بودی!
... تو کوچولو بودی و ساعت ها نگاه می کردی به آسمون و آرزو می کردی که ای کاش یک روز بتونی بری اون بالا پیش ستاره ها و اون قدر نگاه می کردی به ستاره ها که بابات داد می زد:
...گردنت چوب شد، بسه، بیا بخواب!
... تو کوچولو بودی وآرزو می کردی بزرگ ترین بستنی دنیا رو داشته باشی و یک عالم پول که باهاش یک قصر شکلاتی بخری، یک قصر که همش شکلات باشه، اون هم شکلات کاکائویی!
... تو کوچولو بودی و ساعت ها نگاه می کردی به کتاب داستان و هیچی از اون نمی فهمیدی. بعد هم یک مهر می ذاشتی کنار سجاده ی مامان و ادای نماز خوندن رو در می آوردی و مثل اون خم و راست می شدی!
...
هفت سالت که شد، اسمتو که برای مدرسه نوشتن، دیگه همه بهت می گفتن بزرگ شدی و باید بری مدرسه ولی اگه شیطنت می کردی و یا سر کلاس حرف میزدی، می گفتن تو هنوز کوچولویی!
...
چند سالی مردد بودی، خودت هم نمی دونستی کوچیکی یا بزرگ!
تودوره ی راهنمایی همه این تردید رو تجربه می کنن خودشون هم نمی دونن بالاخره کوچیکند یا بزرگ!
بعضی جاها آدم حسابت می کردن! بهت نقش می دادن، سر کلاس، معلم ها هر کدوم از بزرگ شدن حرف می زدن ... ولی خیلی وقت های دیگه هنوز می گفتن کوچولویی، کوچولو!
...
ولی بالاخره یک روز بزرگ شدی!
پاتو که گذاشتی تو دبیرستان ، دیگه همه گفتن بزرگ شدی.
دیگه هیچ کس نگفت تو کوچولویی. اصلآ دیگه یادت رفت یک زمانی بهت می گفتن کوچولو!
وتو فهمیدی که کوچولو بودن، یعنی اینکه با یک شکلات خوشحال بشی و با همون شکلات غمگین.
یعنی همه نگرانی هات توپ و عروسک و دوچرخه باشه و دونه های منچ که هر روز یکیشون گم می شد و
سنگ های یک قل و دو قل که هر روز می اومد زیر پای مامان و اون هم عصبانی می شد و همشون رو پرت می کرد تو کوچه!
وتو خیلی وقته که از این فضا بیرون اومدی ... پس بزرگ شدی !
بزرگ شدنی که با بزرگ شدن سه سالگی و هفت سالگیت فرق می کنه.
وتو این باور حرف همه رو باور کردی ... باور کردی که بزرگ شدی!
اگر یک روز یک قصر شکلاتی بزرگترین آرزوت بود، امروز آرزوت دکتر شدن، مهندس شدن و فضانورد شدنه. اگر یک روز سنگ های یک قل و دو قل، هفت سنگ ... امروز پلی استیشن، قلعه ولفنشتاین وهزار ویک بازی کامپیوتری دیگه!
تو بزرگ شدی، قبول! چند سال هم هست که بزرگ شدی اما حالا خیلی وقته که موندی توی بزرگ بودن!
موندی توی بزرگ بودنی که همش مثل همه!
یادت که هست، قصه تولد رو می گم، یادت هست که اگر بیشتر از حتی چند لحظه توی اون خونه کوچولو می موندی، خفه می شدی؟ یادت که هست، سکون تو رو می کشت...
آخه تو مال اون خونه کوچولو نبودی... پس اومدی بیرون؛ اومدی بیرون، تا نمیری.
اومدی بیرون چون می دونستی اگه حتی بیشتر از یک لحظه اون جا بمونی می میری.
اومدی بیرون چون می دونستی یک شفیره اگه بخواد پروانه بشه، باید به خودش جرات پرواز کردن بده
وگرنه برای همیشه یک شفیره زشت و سیاه می مونه و خیلی زود هم می میره!
یادت که هست شکوه تولدت رو ! وقبل از اون لحظه به لحظه تحولت رو؟
عظمت تبدیل یک شفیره زشت به یک پروانه ی خوشگل.
جوونه زدن دست و پا و رویش ناخن های کوچولو، روی اون.
دمیده شدن روح و تکانه های شوق آفرین.
وحالا سال هاست که مونده ای توی بزرگ بودن!
گفته اند بزرگ شدی، اما... اما شاید این بار هم دروغ گفته اند! شاید باز هم می شه بزرگتر شد و نموند توی همین لحظه و همین روز!
شکوه تولدت رو به خاطر بیار... تنگی اون خونه کوچولو...
...حالا حتی رشد دست وپات هم دیگه متوقف شدن! وسکون آدم کشه، یادت که هست؟!
چشماتو ببند... باز کن و دوباره نگاه کن!
ببین!
کتاب های قصه مون شدن رمان های قطور. تام وجری ها شدن فیلم سینمایی، نماز خوندن های الکی شدن نماز خوندن های واقعی... اما انگار همه چیز دوباره داره تکرار می شه...تکرار!
برای زنده موندنمون باید کاری کرد
این خونمون هم خیلی کوچولو و تنگه
دیواراش از هر طرف دارن فشار میارن!
شفیره ی کوچولو!
اگه به موقع دنیا نیای می میری!
باید کاری کرد. باید دست وپا زد، تقلا کرد و... دوباره متولد شد!
این تنها راه زنده موندنه!
ادامه دارد...