سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
 
 
 
 
 

نشریه نسیم(نسل سومی های محب مهدی(عج))

 

زینب پیراهن کهنه ام را بیاور!

یکشنبه 88/10/6 10:59 صبح| | نظر

  

 محرم

  

شبحی شکسته از نهایت دشت بر می‌گردد. از سفری که ره آوردش بی‌برادری است.

از ساحل تشنگی آمده و دستان دریا را در پای نخل‌های نگران و ساحل تفتید علقمه کاشته است.

توان واپس نگریستن نیست. همه هستی او بر خاک افتاده و همه هستی کودکان را جرعه جرعه زمین حریص نوشیده است.

اینک بر می‌گردد. از روزنه خیام، دخترکی کنجکاو سرک می‌کشد. قامتی شکسته، در جزر و مد افتادن و برخاستن، وسعت چشم‌های بی رمقش را می‌پوشاند.

- پدر تنهاست، تنها برمی‌گردد. عمویمان عباس همراهش نیست.

در آستانه خیمه منظومه خیس چشم‌ها بر مدار شکسته قامت حسین ایستاد. اشک طغیان کرد و طوفان همه دشت را در هم پیچید. پرسش در پرسش، انتظار در انتظار حسین را شکسته‌تر می‌کرد. هیچکس از عطش نمی‌پرسید. هیچ لبی را تمنای آبی نبود. عطش عباس، تشنگی چشم‌ها و گوش‌های تفتیده در نوشیدن جرعه‌ای کلام، حسین را محاصره کرده بود، و او... چه پاسخی می‌توانست بدهد.

حسین برمی‌خیزد، تنهایی تنهاست. هیچ‌کس نیست. از جان صدا می‌زند و پژواک صدای امام در غریبستان کربلا می‌پیچد. صدای شیهه اسب اباالفضل، زمزمه قرآن اکبر و خنده‌های شیرین اصغر نیست. به خیمه باز می‌گردد و دلش را در زیر توده خاک که به مد خنجری جای گرفته، تنها می‌گذارد.

سمت حرکتش را تغییر داد و عمود ایستاده‌ترین خیمه- خیمه‌برادر- را فرو افکند و چه پاسخی رساتر از این. روبرگرداند تا هیچکس شکستگی دوباره‌اش را نبیند. از خیمه‌ها شعله شعله عطش می‌جوشید. دخترکان تشنه کام و پسرکانی که هنوز لبخنده‌های نخستین زندگی را تجربه می‌کردند می‌گریستند. جگر سوزترین گریه از آن شیرخواره‌ای بود که هنوز حتی گفتن «آب» را نمی‌توانست. نگاه بی‌رمق، دست و پا زدن و گریه‌ای که کم کم در گلوی خشکیده غروب می‌کرد تنها تکلم او بود.

پدر در غریبی دشت، در شقاوت خیزترین لحظه‌ها، در برزخی میان آه آه کودکان و قاه قاه دشمنان ایستاده بود. تمامی امید او، تکیه گاه صمیمی درد آلود‌ترین ثانیه‌ها و پشتوانه یک کربلا تنهائیش رفته بود. خوب می‌دانست دیگر آب به زیارت لب‌ها و خیمه‌ها نخواهد آمد.

آفتاب، آتش می‌بارید. حریق تشنگی حرم را می‌گداخت. سینه سپید کودکان در تلاشی بی‌فرجام، خاک نمناکی می‌جست تا دم شراره عطش را فرو نشاند و باز گریه، ضجه، آب، آب و در این میان گریه اصغر با چشمی بی‌اشک، بی‌خواب با حنجره‌ای بی‌تاب، بی‌آب و... حسین تنها، شکسته، تشنه‌تر از تمامی کودکان، تشنه‌تر از ساعتی پیش در تمنای بی‌پاسخ اکبر.

به خیمه بازگشت. دیدار مادری که در کنار گهواره تماشاگر بیقراری کودک است تحمل ناپذیر بود. چه کسی جز زینب می‌توانست خواهش حسین را پاسخ گوید.

- خواهرم، اصغر را بیاورید. شاید هنوز کورسوی عاطفه‌ای در قلبی بدرخشد. شاید تار احساسی را، نی‌لبک کوچک کربلا بلرزاند. شاید از سنگستان دل‌ها، چشمه‌‌ای بجوشد شاید بپذیرند که این کودک را ببرند و سیراب سازند و بازگردانند. شاید...

و زینب اصغر را از مادر گرفت. همه چشم‌ها چرخید. اصغر از این دست به آن دست، نوازش لب‌های ترک بسته را بر گونه‌های پریده رنگش حس کرد و سرانجام به حسین رسید. گام‌های پدر شتابی گرفت و حسی غریب در رگ‌های پدر دوید. ماه در آغوش آفتاب پرپر می‌زد. حسین با شیر خواره‌اش به میدان آمده است.

سپیدی گلویش از مشرق آغوش پدر، بهت سنگینی را بر میدان حاکم ساخته بود. همه چشم شده بودند. سکوت، مجال فریاد به نفس‌ها بخشیده بود. صدای گریه کودکانه‌ای، ترجمان تشنگی اصغر بود.

- آخر این کودک را چه گناهی است؟ کدامین شما را آزرده است؟ چه کسی از گل، رنجش دیده است؟ این کودک کدام دل را شکسته است؟

بیتابی کودک در آغوش پدر، پدر را بیتاب‌تر ساخته بود. در چشم‌های پدر خواهشی مبهم موج می‌زد. چشم در چشم کودکش دوخت و اصغر از نگاه پدر خواهشش را خواند. سکوت کرد و حسین، پرنده کوچکی را که هنوز بال پرواز نداشت فرادست آورد.

همه می‌نگریستند و برخی نیز می‌گریستند.

دل‌های سنگی و صخره‌ای اما، پروای جنایتشان نبود. اینک همه اصغر را می‌دیدند و چهره‌ای که مهتاب رنگ پریده‌اش و لب‌های خشکیده‌اش با لهجه فصیح مظلومیت با انبوه تشنه کامان خون سخن می‌گفت.

مرغک بی‌ترانه در آشیان دست پدر آرام نشسته بود. اما اندکی بعد عطش به بی‌تابیش کشاند، دست و پا می‌زد و پدر در شرمساری بی‌آبی چاره‌ای می‌جست. آنسوی‌تر نیز قلبی سیاه، گلوی سپید کودک را می‌تپید و دستی سیاه نیز به سیرابی حلقومش می‌اندیشید. اصغر، چونان ماهی افتاده بر ساحل، بر ساحل بی حاصل دست پدر، دست و پا می‌زد و پدر در خود می‌گریست، در خود می‌شکست و تمامی صبوریش را به دست‌هایش می‌بخشید.

گل لحظه به لحظه پژمرده می‌شد و دست‌های خسته و افراشته پدر، خسته‌تر. اندکی کودک را پایین‌تر آورد گویا تمنای بوسه‌ای داشت. شاید این بوسه می‌توانست دمی کودک را آرام کند. سر را فرو آورد. نسیم بوسه بر گلبرگ گونه‌ها وزید اما پیش‌تر از آن صفیر تیری پرده‌های هوا را درید و پیش‌تر از آن صفیر تیری پرده‌های هوا را درید و پیش از پدر، حنجره تشنه‌ای را که گریه در آن خشکیده بود بوسه زد.

زمین لرزید، هستی چشم فرو بست تا صحنه شکستن پدر را نبیند. ابری تار نگاه حسین را پوشاند. اینک چه کسی تسلای سوخته دلی حسین خواهد بود. جبرئیل نبود تا چونان احد قامت فرزند علی را راست کند و زخمی مرهم ناپذیر را التیام بخشد، گریبان آسمان چاک خورد. بارانی از فرشته بارید و فواره‌ای که از نای عطشناک اصغر جوشید همه فرشتگان را سیراب کرد. حسین خون اصغر را در چشم نگران آسمان می‌پاشید. رنگین کمانی از اشک و خون و دست‌های ملتهب فرشتگان که به تمنای قطره‌ای مظلومیت گشوده بود فضا را پر می‌کرد. فرشتگان چهره به خون آذین می‌بستند همه سرخ رو شده بودند. زمین می‌لرزید، آسمان سر فرو ریختن داشت و حسین همه اصغر را به آسمان پاشید تا فرو نریزد.

پدر در برزخ رفتن و برگشتن مانده بود. دو گام به پیش و گامی به عقب و نگاهش بر معصومیت متبسم کودک. ردا بر چهره اصغر کشید هیچکس نمی‌داند. شاید ردایی که حسین بر سیمای اصغر می‌کشید، انتهای صبوری پدر بود در نظاره لبخند کودکی سیراب! شاید هم به رسم لحظه‌های خواب کودکان، کشیدن ردایی بر چهره کودک، خوابش را شیرین‌تر می‌ساخت.

باغبان به کجا می‌رود. این دسته گل را در کجای این کویر خواهد کاشت؟ کدام آب را در پای این نهال خواهد افشاند؟ و با کدام قلم نام کوچک گل را بر مزار کوچکش خواهد نگاشت!

چرا حسین این همه سنگین گام برمی‌دارد گویی سنگینی همه کوه‌ها را بر دوش دارد. خیمه به امید بازگشت کودکی سیراب نشسته است و مادر در کنار گهواره‌ای که از تاب افتاده.

اما پدر را در سر سودایی دیگر است. دور می‌شود و سپس می‌نشیند و زخم خنجر سینه خاک را می‌شکافد و قلب حسین در آرامش خاک داغ و شن‌های گدازان آرام می‌گیرد.

حسین برمی‌خیزد، تنهایی تنهاست. هیچ‌کس نیست. از جان صدا می‌زند و پژواک صدای امام در غریبستان کربلا می‌پیچد. صدای شیهه اسب اباالفضل، زمزمه قرآن اکبر و خنده‌های شیرین اصغر نیست. به خیمه باز می‌گردد و دلش را در زیر توده خاک که به مد خنجری جای گرفته، تنها می‌گذارد.

همه بیرون ریخته‌اند، آغوش بی‌اصغر، به آشیانه‌ای طوفان خورده و خانه‌ای آتش گرفته می‌ماند. غوغای پرسش و ناله، ازدحام هق هق و شیون، با قاه قاه و عربده دشمن در هم آمیخته است و حسین در تلاطعم اشک و درد، نگاهش را به جستجوی زینب پرواز می‌دهد. لب‌های ترک بسته، سر سخن دارد و همه در عطش شنیدن، گوش می‌شوند و تنها یک سخن پای تا سر همه را آتش زد:  زینب پیراهن کهنه‌ام را بیاور!


هشدار برای منتظری چون تو

یکشنبه 88/10/6 6:45 صبح| منتظر | نظر

سلام
امروز عاشوراست ...
یکی دو روزی است که
پیامکی عجیب من را به فکر واداشته است .
همه اش دارم دعا میکنم عاقبت بخیر بشوم - برا تو و
همه بچه هایی که این صفحه شیشه ای را دارند
میخوانند هم این دعا رو میکنم .
عجب
عجب
عجب
« منتظران مهدی بهوش:
حسین را منتظرانش کشتند !!!»
چرا ؟ چه شد ؟ قضیه چه بود ؟ به چه جرمی ؟
مسیح را مسیحیان نکشتند چگونه مسلمانان به جنگ با امام خویش رفتند.
نکنه ؟
تا حالا ما هم ؟
نمی دونم دیگه چی باید بگم ؟ فقط این جمله رو یقین دارم
دشمن شناسی اهل کوفه  ضعیف بود
دشمن اصلی را نشناختند -
دشمن اصلی هوا و هوس شان بود و بعدش مسلمانان دنیا دوست!!!
براستی تو از کدامین قبیله ای ؟
مگر نه اینکه هر روز عاشورا و هر زمین کربلاست؟؟؟!
یاحسین

ســـلام مــن بــه مـحـرم

جمعه 88/9/20 3:0 عصر| | نظر

کربلا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

ســـلام مــن بــه مـحـرم، مـحـرم گــــل زهــرا

                                            بـه لطـمه‌هـای ملائـک بـه مــاتـم گــل زهـرا

سـلام مـن بـه مـحـرم بـه تشنـگی عـجـیـبـش

                                            بـه بـوی سیـب زمـینِ غـم و حـسین غریـبش

سلام من بـه محـرم بـه غصـه و غــم مـهـدی

                                            به چشم کاسه ی خون و به شال ماتم مـهـدی

سـلام من بــه مـحـرم بـه کـربـلا و جـلالــش

                                            به لحظه های پـرازحزن غرق درد و ملامش

سـلام مـن بـه مـحـرم بـه حـال خستـه زیـنـب

                                            بـه بــی نـهــایــت داغ دل شـکــستــه زیـنـب

سلام من به محرم به دست ومشک ابوالفضل

                                            بـه نـا امیـدی سقـا بـه سـوز اشـک ابوالفضل

سـلام مـن بـه مـحـرم بـه قــد و قـامـت اکـبـر

                                            بـه کـام خـشک اذان گـوی زیـر نـیزه و خنجر

سلام من به محرم به دسـت و بـازوی قـاسم

                                            به شوق شهد شهادت حنـای گـیـسـوی قـاسم

سـلام مـن بـه مـحـرم بـه گـاهـواره‌ی اصـغـر

                                           به اشک خجلت شاه و گـلـوی پـاره‌ی اصـغـر

سـلام مـن بـه مـحـرم به اضـطـراب سـکـیـنـه

                                           بـه آن مـلـیـکـه، کـه رویش ندیده چشم مدینه

سـلام مـن بـه مـحـرم بـه عـاشـقـی زهـیـرش

                                          بـه بـازگـشـتـن حُر و عروج خـتـم به خیرش

سلام من بـه محرم بـه مسـلـم و به حـبـیـبش

                                          به رو سپیدی جوُن و به بوی عطر عجیـبـش

سلام من بـه محرم بـه زنگ مـحـمـل زیـنـب

                                         بــه پـاره، پـاره تــن بــی سـر مـقـابـل زیـنـب

سلام من به محـرم به شـور و حـال عیـانـش

                                         سلام من به حسـیـن و به اشک سینه زنـانش

منبع:تبیان

 


امروز عاشوراست؟

پنج شنبه 88/9/12 2:59 عصر| | نظر

بعضی روزا نشستنم توی ایستگاه اتوبوس خیلی طولانی می شه.همش منتظرم ونگران که نکنه دیر برسم.

انتظار من با یک اطمینان همراهه .مطمئنم که حداکثر اتوبوس تا یک ساعت دیگه میاد.

گاهی تو ایستگاه نشستنای طولانی منو بدجوری تو فکر می بره.

وقتی با دقت به خیابون و گوشه و کنار جامعه نگاه می کنم و می بینم همه به شدت سرگرم زندگی و خوشی و بعضی ها هم سرگرم هیچ و پوچند، اساسی دلتنگ می شم.

دلتنگ مولا و غریبیش...

دلم پرخون می شه از اینکه همه یادشون رفته باید منتظر باشن. دیگه هیچ کس منتظر واقعی نیست. اسم خودمونو گذاشتیم منتظر اقا! ولی سخت در اشتباهیم...

منتظر واقعی اونی که پشت انتظارش یک اطمینان و امید قطعی وجود داشته باشه. اونی که یادش نره کسی قراره بیاد.

اونی که چشمش به راه خشک شه ولی امید و توکل و باورش همچنان پویا باشه.

اونی که دعا کنه یا هر کاری که از دستش بر میاد انجام  بده تا ان شاءالله کسی رو که انتظارش رو می کشه زودتر ببینه.

چه انتظار عجیبی

تو بین منتظران هم عزیز من چه غریبی

عجیب تر که چه اسان نبودنت شده عادت

چه بی خیال نشستیم...

نه کوششی،نه وفایی...

فقط نشسته و گفتیم

 خدا کند که بیایی

نمیدونم چی کار میتونم بکنم؟

از عاشورا میشنوم از حسین (ع) از زینب(س) که هر چی داشتند دادند و اما ایستادند .

از جوانانی که عزادار علی اکبر(ع) اند اما از اخلاق و نجابت و پاکی او بی خبرند .

از زنانی که بر اسارت زنان و آوارگی آنان میگریند اما خود آواره خیابانها و محو تماشای مردانند.

از مردانی که بر چشمهای تیر خورده عباس میگریند اما تیرهای نگاه خود را نمی پوشانند.

از نوجوانانی که شور عبدالله و قاسم را دیدند و شعورشان را نا دیده گرفتند .

از جوانانی که چشمان و ابروان کمانی عباس را دیدند اما غیرت و مردانگی و جوانمردی اش را نادیده گرفتند.

از مردمی که دشمن یزیدی را شناختند و توطئه های معاویه ای را رها کردند .

از مردمی که یزید های جامعه را شناختند و ندای : هل من ناصر ینصرنی مهدی (عج) را درنشنیدند .

از خوابی که انگار بیداری ندارد مگر پس از سر به دار شدن مسلم های زمان.

از خونهای پاکی که مظلومانه به زمین ریخته میشود و حتی از خون پشه هم کم اهمیت تر است .

از اجسادی که دسته جمعی به گورسپارده شده و هیچ اشک ریز و دلسوزی ندارند.

از خانه هایی که ویران میشود و به اتش کشیده میشود بی آنکه صدای فریادی بر آید .

از اسرایی که بی جرم و جنایت در زندانها اسیر و آواره اند بی آنکه دادخواهی بدنبال نجاتشان باشد .

نکنه امروز روز عاشوراست ؟

ای ماه مهربانم العجل العجل العجل

 

امام زمانم


چقدر خنده داره؟

سه شنبه 88/9/10 2:47 عصر| | نظر

چقدر خنده داره که یک ساعت عبادت به درگاه الهی دیر و طاقت فرسا می گذره ولی 90 دقیقه بازی یک تیم فوتبال مثل باد می گذره!
چقدر خنده داره که 100 هزار تومان کمک در راه خدا مبلغ بسیار هنگفتیه اما وقتی که با همون مقدار پول به خرید میریم کم به چشم میاد!
چقدر خنده داره که وقتی می خوایم عبادت و دعا کنیم هر چی فکر میکنیم چیزی به فکرمون نمیاد تا بگیم اما وقتی که می خایم با دوستمون حرف بزنیم هیچ مشکلی نداریم!
چقدر خنده داره که وقتی مسابقه ورزشی تیم محبوبمان به وقت اضافه میکشه لذت میبریم و از هیجان تو پوستمون نمی گنجیم اما وقتی که مراسم دعا و سخنرانی و نیایش طولانی تر از حد معمولش میشه شکایت میکنیم و آذرده خاطر میشیم!
چقدر خنده داره که خوندن یه صفحه و یا سوره از قرآن سخته اما خوندن 100 صفحه از پرفروش ترین کتاب رمان دنیا آسونه!
چقدر خنده داره که سعی می کنیم ردیف جلوی صندلی های یک کنسرت یا مسابقه رو پیش خرید کنیم اما به آخرین صف نماز جماعت مسجد کفایت می کنیم!
چقدر خنده داره که برای عبادت و کارهای مذهبی هیچ وقت زمان کافی در برنامه روزمره خود پیدا نمی کنیم اما بقیه برنامه ها رو سعی می کنیم تو آخرین لحظه هم که شده انجام بدیم!
چقدر خنده داره که شایعات روزنامه ها رو به راحتی باور می کنیم اما سخنان قرآن و احادیث رو به سختی باور می کنیم.
چقدر خنده داره که همه مردم می خوان بدون اینکه به چیزی اعتقاد پیدا کنند و یا کاری در راه خدا انجام بدن به بهشت برن!
چقدر خنده داره که وقتی جوکی رو از طریق پیام کوتاه و یا ایمیل برای دیگران ارسال می کنیم به سرعت آتشی که در جنگل انداخته می شود همه جا را فرا میگیرد اما وقتی سخن و پیام الهی رو می شنویم 10 برابر در مورد گفتن یا نگفتن اون فکر می کنیم!
از خداوند سپاس گذار باشیم که خداوند اعلی و دوست داشتنی است. آیا این خنده دار نیست که وقتی می خواید این حرفارو به بقیه بزنید خیلی ها رو از لیستتون پاک میکنید به خاطر اینکه مطمئنید که اونها به هیچ چیز اعتقاد ندارند!!
خنده داره این طور نیست!
دارید می خندید؟ یا دارید فکر می کنید؟

 


<   <<   6   7   8   9   10   >>   >

 

 
 
 


130380 :کل بازدید
18 :بازدید امروز
27 :بازدید دیروز


یــــاهـو


مدیر وبلاگ : جوان امروز[53]
نویسندگان وبلاگ :
بامعرفت
بامعرفت (@)[26]

تربت
تربت[5]
سردبیر
سردبیر (@)[5]

یار گرافیکی آقا
یار گرافیکی آقا (@)[0]

تسنیم
تسنیم[8]

برو بچه های نشریه نسیم- گروه فرهنگی نسیم شاخه فرهنگی کانون فرهنگی صالحین مسجد عمار یاسر





پیاده تا عرش
مهاجر
دل نوشته های یک دختر شهید
مسجد عمار یاسر مشهد مقدس
.:: رمز موفقیت ::.
چفیه
جهاد مجازی
لــعل سـلـسـبیــل ( دل نوشته های یک هاجر )
برو بچه های ارزشی
خط سرخ شهادت
دل نوشته های دو دختر شهید
نسیم یاد معبود در کویرستان جان
حزب اللهی مدرنیته
*** تا همیشه با تو ***
زیر آسمان خدا

خدا[3] . امام خامنه ای[2] . امام زمان . امام مهدی . چه باید دید؟ . اعتکاف دانشجویی 89 . خدا هوامونو داره ؟ . دوست داران انسانیت در مشهد . دیدار یار . شکلات آیدین . فاطمه . فاطمه (س) . منتظر . نسیم 3 . نشریه شهریور نسیم . نشریه نسیم . نهم ربیع . نهم ربیع الاول . وحدت . یک یاحسین دیگر .
 
پاییز 1387
تابستان 1387
بهار 1387
پاییز 1386
تابستان 1386